مرثیه ای برای یک رویا » 2009 » May

شعرهاي نگار

دسته : (ادبيات, دخترم, زندگي, شعر) توسط فرزاد در 28-05-2009

چالبه، مولانا و شهريار اصلا شعري كه در اون كلمه نگار باشه ندارند.

حافظ:
زلف آشفته و خوي کرده و خندان لب و مست…پيرهن چاک و غزل خوان و صراحي در دست
نرگسش عربده جوي و لبش افسوس کنان…نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزين…گفت اي عاشق ديرينه من خوابت هست
عاشقي را که چنين باده شبگير دهند…کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو اي زاهد و بر دردکشان خرده مگير…که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم…اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
خنده جام مي و زلف گره گير نگار…اي بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

ملك‌الشعرا بهار:
زمن نگارم عزیزم خبر ندارد
به حال زارم عزیزم خبر ندارد
خبر ندارم من از دل خود
دل من از من عزیزم خبر ندارد
دل من از من عزیزم خبر ندارد
کجا رود دل عزیز من آخ که دلبرش نیست
کجا رود دل عزیز من آخ که دلبرش نیست
کجا پرد مرغ عزیزم که پر ندارد
کجا پرد مرغ عزیزم که پر ندارد
امان از این عشق عزیز من آخ فغان از این عشق
امان از این عشق عزیز من آخ فغان از این عشق
که غیر خونِ جگر ندارد
که غیر خونِ جگر ندارد
همه سیاهی ، همه تباهی ، مگر شب ما سحر ندارد
بهار مضطر عزیز من ، آخ، منالُ دیگــــــر
که آه و زاری اثر ندارد ، جز انتظار و جز استقامت
وطن علاج دگـــر ندارد
زهر هر دو سر بر سرش بکوبد
کسی که تیغ دو سر ندارد

سعدي:
زلف آشفته و خوي کرده و خندان لب و مست…پيرهن چاک و غزل خوان و صراحي در دست
نرگسش عربده جوي و لبش افسوس کنان…نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزين…گفت اي عاشق ديرينه من خوابت هست
عاشقي را که چنين باده شبگير دهند…کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو اي زاهد و بر دردکشان خرده مگير…که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم…اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
خنده جام مي و زلف گره گير نگار…اي بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

نگار

دسته : (دخترم, زندگي) توسط فرزاد در 19-05-2009

فقط صداي اوست كه مي‌گويد: اين منم. آمده بدنيا. آمده‌ام تا به تو، به تو كه به هيچ چيز اميد نداري، به تو كه خود را مرده مي‌پنداري و ديگران را بازيگران مرده، بگويم كه هستم.
طنين صداي اين موجود آسماني در روح و جسم من، تنها مسبب برهم زننده خيال واهي دروغ بودن دنياست.
عجب دري وري قشنگي گفتما. حال كردم. بچه‌مه ديگه. مي‌خوام يه كاري بكنم. هر چي تو دنيا شعري داريم كه توش نگار داره بيارم تو يه پست. ولي جالبه. اسم واقعي نگار، نگار نيست. اين اسميه كه من صداش مي‌كنم و روش مونده. اسم واقعيش هانيه است.

موفقيت

دسته : (عمومی) توسط فرزاد در 18-05-2009

وقتائي كه اين جملاتو مي‌شنوم نمي‌دونم چي بگم:

كليد موفقيتتون را بگوئيد: آخه موفقيت اصلا چي هست؟ اصلا كليد چيه؟ اصلا يكي بگه من كي هستم. اصلا يكي بگه مگه نسل سوخته‌اي مثل ما مي‌تونست بدونه موفقيت چيه؟ اصلا برنامه‌ريزي داشتيم؟ اساسا چون كار ديگه‌اي بلد نبوديم و هيچ راهي براي امرار معاش نداشتيم رفتيم درس خونديم. من يكي كه دبيرستان و ليسانس رو بخاطر مادرم خوندم. ارشد و دكتري رو هم بخاطر خانمومم. يعني درخواست اينا بود. راستش نمي‌دونم اگه بابام مثلا از گوسفند خوشش مي‌آومد حتما الآن چوپون ده برره بودم. نمي‌دونم. اينقدر هم به فكر آينده نباشيد بابا. يه چيزي ميشه ديگه. اين دنيا اونقدر بي‌حساب كتابه كه بيل‌گيتز مي‌شه تريلياردرش، منم مي‌شم استادش. راستش اساسا بنده كه اصلا از رياضي و برق و اين مزخرفات اصلا خوشم نمي‌آيد. من عشقم شعر و شاعري كتاب تاريخ خوندنه. الان هم تنها دغدغه‌ام اينه كه چند خط شعري و چند تا كتابي بخونم.

اصولا يه چيزي برام جالبه و اون اينه كه نسل جديد چقدر به فكر آينده‌شون هستند. ولي شايد بدتر هم باشه. آخه من خودم وقتي به چيزي فكر مي‌كنم گندش در مي‌آد. كلا وقتي انسان فكر مي‌‌كنه، سيستم رو از حالت نرمال خارج مي‌كنه. به نظر من بهترين برنامه اينه كه اصلا فكر نكنيد و با كله تو هر كاري كه پيش مي‌آد غرق شيد. اصولا با آدمهائي كه زياد فكر مي‌كنند هم كار نداشته باشيد. چون انسانهاي متفكر بخاطر نداشتن يك همدرد سعي دارند ديگران را هم به بلاي فكر كردن دچار كنند.

چون حسن عاقبت نه به رندي و زاهدي‌است … آن به كه كار خويش به عنايت رها كنيم

اميدوارم كليد موفقيت اينجانب را در موفق نبودن فهميده باشيد.   موفق باشيد و متفكر

نمي‌نويسم

دسته : (عمومی) توسط فرزاد در 17-05-2009

حوصله نوشتن نداشتم. به خاطر همين نمي‌نويسم.

بشنو از ني

دسته : (ادبيات, شعر, عمومی) توسط فرزاد در 17-05-2009

مولانا:
بشنو از نی چون حکایت می کند…از جدایی ها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند…در نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق…تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش…بازجوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم…جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من…از دورن من نجست اسرار من
سر من از ناله ی من دور نیست…لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست…لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد…هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نی فتاد…جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید…پرده هاایش پرده های ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید؟…همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
نی حدیث راه پرخون می کند…قصه های عشق مجنون می کند
محرم این هوش جز بی هوش نیست…مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد…روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو:”رو باک نیست…تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست”
هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد…هرکه بی روزیست روزش دیر شد
درنیابد حال پخته هیچ خام…پس سخن کوتاه باید_ والسلام

جواب:
نشنو از نی  نی حصیری بینواست… بشنو از دل  دل حریم کبریاست
نی بسوزد خاک  و خاکستر شود … دل بسوزد  خانهء   دلبر   شود

امان از بي‌استعدادي

دسته : (عمومی) توسط فرزاد در 16-05-2009

باز هم جالبه. يه دوراني كلي توي رياضي معروف بودم. تنها بيستهاي دبيرستان و دانشگاه ه و المپياد و … بودم. همه فكر مي‌كردند كه من خيلي استعداد رياضي دارم. ولي خوب خودم هم مي‌دونم كه اينجوري نيست. خدا به من يك حافظه قوي داده. طوري كه هر مسأله رياضي را مي‌تونم حفظ كنم. يعني اگر راه‌‌حل را را ديده باشم مي‌تونم مسأله را حل كنم، در غير اينصورت غير ممكن است بتوانم حل كنم. يعني ابتكار هيچي و استعداد تهي. فقط حافظه قوي. خيلي قوي. كه هر چي رو مي‌خونم ديگه حفظ مي‌شم.

امروز يك ايميل دريافت كردم از يكي از دوستان كه عدد بعدي چنده                            1-2-6-42-1806-؟؟؟؟

اومدم فكر كنم، طبق معمول گفتم مغز آكبند بهتره. روجوع كردم به اينترنت. اينها رو تايپ كردم. يك سايتي اومد جالب بود. اينم سايتش

http://wiki.answers.com

جواب به راحتي در آنجا پيدا شد. بدون هيچ فكري. كلياتي افسوس خوردم. قديما سر اينجور معماها كلي فكر مي‌كردم. اين تكنولوژي هم شده مايه دردسر و تنبلي.

كيميا

دسته : (ادبيات, شعر, عمومی) توسط فرزاد در 15-05-2009

شاه نعمت‌الله‌ولي:
ما خاک راه را به نظر کيميا کنيم…صد درد را به گوشه ي چشمي دواکنيم
در حبس صورتيم و چنين شاد و خرميم…بنگر که در سراچه معني چه ها کنيم
رندان لاابالي و مستان سرخوشيم…هشيار را به مجلس خود کي رها کنيم؟
موج محيط گوهر درياي عزتيم…ما ميل دل به آب و گل، آخر چرا کنيم؟
در ديده روي ساقي و در دست جام مي…باري بگو که گوش به عاقل چرا کنيم
ما را نفس چو از دم عشق است لاجرم…بيگانه را به يک نفسي آشنا کنيم
از خود برآ و در صف اصحاب ما شتاب…تا سيدانه روي دلت با خدا کنيم
حافظ:
آنان که خاک را به نظر کيميا کنند…آيا بود که گوشه چشمي به ما کنند
دردم نهفته به ز طبيبان مدعي…باشد که از خزانه غيبم دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ در نمي‌کشد…هر کس حکايتي به تصور چرا کنند
چون حسن عاقبت نه به رندي و زاهديست…آن به که کار خود به عنايت رها کنند
بي معرفت مباش که در من يزيد عشق…اهل نظر معامله با آشنا کنند
حالي درون پرده بسي فتنه مي‌رود…تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند
گر سنگ از اين حديث بنالد عجب مدار…صاحب دلان حکايت دل خوش ادا کنند
مي خور که صد گناه ز اغيار در حجاب…بهتر ز طاعتي که به روي و ريا کنند
پيراهني که آيد از او بوي يوسفم…ترسم برادران غيورش قبا کنند
بگذر به کوي ميکده تا زمره حضور…اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان…خير نهان براي رضاي خدا کنند
حافظ دوام وصل ميسر نمي‌شود…شاهان کم التفات به حال گدا کنند

خال لب

دسته : (ادبيات, شعر, عمومی) توسط فرزاد در 15-05-2009

شعر امام:
من به خال لبت اى دوست گرفتار شدم…چشم بیمــــار تــــو را دیــدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و كوس اناالحق بزدم…همچــــو منصــور خــــــریدار سرِ دار شدم
غم دلدار فكنده است به جانم، شررى…كـــه بـــه جــــان آمدم و شهره بازار شدم
درِ میخانه گشایید به رویم، شب و روز…كه من از مسجد و از مدرسه، بیزار شدم
جــــامــه زهد و ریا كَندم و بر تن كردم…خــــرقــــه پیــــر خـــراباتى و هشیار شدم
واعـــظ شهــر كــه از پند خود آزارم داد…از دم رنــــد مــــى‏آلــــوده مــــَددكار شدم
بگـــذاریــــد كــــه از بتكــده یادى بكنم…مـــن كـــه با دستِ بت میكده، بیدار شدم
جواب خامنه‌اي:
تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی …تو طبیب دل مایی ز چه بیمار شدی
تو که فارغ شده بودی ز همه کون و مکان…دار منصور بریدی همه تن دار شدی
عشق معشوق و غم دوست بزد بر تو شرر…ای که در قول و عمل شهره بازار شدی
مسجد و مدرسه را روح و روان بخشیدی…وه که بر مسجدیان نقطه پرگار شدی
خرقه پیر خراباتی ما سیره توست…امت از گفته در بار تو هشیار شدی
واعظ شهر همه عمر بزد لاف منی…دم عیسی مسیح از تو دیدار شدی
یادی از ما بنما ای شده آسوده ز غم…ببریدی ز همه خلق و به خلق یار شدی

ترك شيرازي

دسته : (ادبيات, شعر, عمومی) توسط فرزاد در 15-05-2009

جالب بود:

حافظ مي‌گويد:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

صایب تبریزی مي‌گويد:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را…به خال هندویش بخشم سرو دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد…نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

شهریار مي‌گويد:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما…را به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد…نه چون صایب که می بخشد سرو دست و تن و پا را
سرو دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند…نه بر آن ترک شیرازی که شور افکنده دلها را

امیر نظام گروسی مي‌گويد:
اگر آن کرد گروسی بدست آرد دل ما را … به خال هندویش بخشم تن و جان و سر و پا را
جوانمردی بدان باشد که ملک خویشتن بخشی …نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

ناشناس مي‌گويد:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را…فدای مقدمش سازم سرودست و تن و پا را
من آن چیزی که خود دارم نصیب دوست گردانم…نه چون حافظ که میبخشد سمرقند و بخارا را

دکتر انوشه مي‌گويد:
اگر آن مه رخ تهران بدست آرد دل ما را…به لبخند ترش بخشم تمام روح و معنا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند…نه بر آن دلبر شیرین که شور افکنده دنیا را

ناشناس مي‌گويد:
آگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را…به خال هندویش بخشم یه من کشک و دو من قارا
سر و دست و تن و پا را ز خاک گور میدانیم…زمال غیر میدانیم سمرقند و بخارا را
و عزراییل ز ما گیرد تمام روح اجزا را…چه خوشترمیتوان باشد؟؟ زآن کشک و دو من قارا

ناشناس مي‌گويد:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را…به خال هندویش بخشم سریر روح ارواح را
مگر آن ترک شیرازی طمع کار است و بی چیز است؟…که حافظ بخشدش او را سمرقند و بخارا را
کسی که دل بدست آرد که محتاج بدنها نیست…که صایب بخشدش او را سرو دست و تن و پا را

ناشناس مي‌گويد:
چنان بخشیده حافظ جان! سمرقند و بخارا…را که نتوانسته تا اکنون کسی پس گیرد آنها را
از آن پس بر سر پاسخ به این ولخرجی حافظ…میان شاعران بنگر فغان و جیغ دعوا را
وجود او معمایی است پر از افسانه او افسون…ببین! خود با چنین بخشش معما در معما را

ناشناس مي‌گويد:
هر آنکس چیز می بخشد ،به زعم خویش می بخشد…یکی شهر و یکی جسم و یکی هم روح و اجزا را
کسی چون من ندارد هبچ در دنیا و در عقبا…نگوید حرف مفتی چون ندارد تاب اجرا را

رند تبریزی مي‌گويد:
اگــــر آن تـــــرک شیرازی بـــه دست آرد دل مـــا را…بــهــایـش هـــم بــبـــایـــد او بـبخشد کل دنیـــــا را
مـگــر مـن مـغـز خــر خــوردم در این آشفته بــازاری…کــه او دل را بــه دست آرد ببخشم مــن بــخارا را ؟
نه چون صائب ببخشم من سر و دست و تن و پا را…و نــــه چـــون شهریـــارانم بـبـخشم روح و اجــزا را
کـــه ایـن دل در وجـــود مــا خــدا داـند که می ارزد…هــــزاران تــــرک شیـراز و هـــزاران عشق زیــبــا را
ولی گــر تــرک شـیــرازی دهـد دل را به دست مــا…در آن دم نــیــز شـــایـــد مـــا ببخشیمش بـخـارا را
کــه مــا تــرکیم و تبریزی نه شیرازی شود چون مـا…بـــه تــبــریــزی هـمـه بخشند سمرقـند و بـخـارا را

محمد فضلعلي می‌گوید:
اگر یک مهرخ شهلا بدست آرد دل ما را…زیادت باشد او را گر ببخشم مال دنیا را
سر و دست و دل و پا را به راه دین می بخشند…نه بر گور و نه بر آدم گری بخشند این ها را

محمد فضلعلي می گوید:
مگر ملحد شدی شاعر که روح و معنیش بخشی…نباشد ارزش یک فرد زیبا روح و معنا را
امام عصری و حاضر! چنین بیهوده می گویی؟…که روح و معنیش بخشی یکی مه روی شهلا را ؟
وگر لایق بود اینها به خاک پای او بخشم…که نالایق بود دست و سر و هم روح و معنا را

محمد فضلعلي می‌گوید:
مگر یک مه رخ خاکی به معنا چیز میبخشد؟…وگر روح ارزشش این گونه باشد عرش اعلا را؟
به یک مه روی تهرانی مگر معناش میبخشند؟…به یاوه چرت می گویی! ندانی این معما را!
الا ای حاتم طائی ! زجیب غیب می بخشی؟…نباشد ارزش یک بچه میمون ! روح ومعنا را!

حسین فصیحی لنگرودی:
“اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را”…نبخشم بهر خالی یک وجب از خاک ایران را
ببخشیدآنچه میخواهید از سر تابه پا اما…نبخشیداز سر وادادگی ملک شهیدان را

مطالعه

دسته : (عمومی, فيلم و كتاب, كتاب) توسط فرزاد در 15-05-2009

خدا رو شكر. با امروز دومين روزي هست كه بعد از مدتها تونستم شعري بخونم. كتابي بخونم. كلي حال كردم. شعر شهر سنگستان رو خوندم. يادم اومد. خيلي عجيب بود. يادم اومد كه وقتي خيلي كوچيك بودم حدودا 15 سال، اينو خونده بودم. بعدش شعرهاي ديگر شاملو رو خوندم. باز يادم اومد كه دائي من چقدر شاملو مي‌خوند و من وقتي 15 سالم بود چقدر شاملو رو دوست داشتم و شعرشاو مي‌خوندم. “سياه همچون اعماق آفريفاي خودم”. ياد مولانا خوندم اونيكي دائيم افتادم. “يار مرا غار مرا عشق چگرخوار مرا….” و چقدر زيبا بود. يادم آمد چقدر مطالعه مي‌كردم، كتاب بربادرفته(10 بار)، دزيره(3 بار)، غرور و تعصب، هماي و همايون، ليلي و مجنون، خسرو و شيرين، هفت پيكر (واااي، خيلي زيبا بود) و صدها كتاب ديگر. چي شد. چرا ديگه ادامه پيدا نكرد. متعجبم. شروع كنار گذاشتن مطالعه، آغاز دانشگاه بود. يعني دانشگاه شروع قهقرائي زندگي بود؟ اين بوي بدي ميده.شايد روم نمي‌شه بگم. شايد بايد قبول كردن كه غرق شدن در مسائل مادي، پروژه‌ها، دكتري و زندگي منو از بين برد. ولي هميشه وقتي شعري مي‌حوندم كلي حال مي‌كنم. كلي. حالا بايد معتقد بود كه “هر كسي كو باز ماند از اصل خويش …”

امروز خيلي خوشحالم. خيلي. كه تونستم دوباره شروع كنم. كلي شعر خوندم. كتاب ذن رو نگاه كردم و خوندم. ادامه مي‌دم…