مرثیه ای برای یک رویا » 2009 » December

باور كن من استادتم

دسته : (عمومی) توسط فرزاد در 23-12-2009

ديگه اين يكي نوبرشه. ماجرا از اينجا شروع ميشه كه من به يكي از دانشجويان ارشدم (كه اسمشو نمي‌گم آخه گفته اگه بگي كريمي همه مي‌شناسن) گفتم كه بياد به جاي من سر كلاس بررسي 1 درس بده. البته خودم سر كلاس مي‌مونم كه اگه چيزي رو اشتباه گفت و يا كم گفت بگم. ناگفته نمونه كه من هم بزور سر كلاس مي‌مونم. چون دانشگاه ايراد گرفته. بگذريم.
هر 30 دقيقه‌اي كه درس مي‌ده من بلند مي‌شم و يك داستاني يا لطيفه‌اي مي‌گم و يا نكاتي رو توضيح مي‌دم. البته وظيفه بستن در كلاس و خواندن بلوتوثهاي ارسالي هم بر عهده منه.
يه بار كه من بلند شدم و گرم حرف زدن براي دانشجويان بودم و ايشان سر صندلي استاد نشسته بودند، وسط حرفهاي من كه با آب و تاب داشتم مي‌گفتم از سر صندلي بلند شد و گفت “خوب بچه‌ها مسأله بعدي رو حل مي‌كنيم”. منو ميگي يه نگاه بهش كردم. بهش گفتم مهندس من داشتم حرف مي‌زدم. يه نگاهي كرد به من و گفت “ببخشيد حواسم نبود”. منم نگاهش كردم. اصلا رشته افكارم پاره شده بود. مات و مبحوت مونده بودم. منم از اينكه وقت كلاس رو گرفتم معذرت خواهي كردم رفتم مواظب در ورودي موندم كه باز نمونه. چي بگم.

دانشگاه آزاد قزوين من

دسته : (عمومی) توسط فرزاد در 22-12-2009

اين عكس دانشگاه آزاد قزوينه. قسمت كوچكي از دانشگاه شهر من. تنها نقطه‌اي از سيستم آكادميك ايران كه وقتي سر كلاس پرده رو كنار مي‌زني اين تصوير رو مي‌بيني. هواي خوب. نماي زيبا. چند تا از پچه‌هاي كارشناسي ارشد من كه در تفرش درس مي‌خونند و خيلي فعال هستند و بيساري از دانشگاه‌هاي تهران رو حداقل ماهي چند بار مي‌روند هفته پيش اومده بودند دانشگاه آزاد قزوين. بچگي‌ها مي‌گفتند كاش اصلا درس نخونده بوديم. كلي دپرس شده بودند. كلي رفته بودند تو تفرش تعريف كرده بودند كه اونجا اينجوريه و رستورانش از بهترين رستوران‌هاي تهران شيكتره و ….

هيچ چيزي

دسته : (عمومی) توسط فرزاد در 12-12-2009

الان هيچ چيزي براي نوشتن ندارم. مغزم پوچ شده. مثل هميشه. اگه موضوعي يادم اومد مي‌نويسم. خواهشا فكر نكنيد سر كارتون گذاشتم. مطمئن باشيد.

ساعت

دسته : (عمومی) توسط فرزاد در 10-12-2009

الان ساعت 00:30 دقيقه بامداد روز پنجشنبه است. خسته از تفرش اومدم. همه خوابيدن. من، تنهاي تنها با صداي كيبرد. احساس بدي دارم. احساس درماندگي. احساس اينكه چقدر بار سنگيني بر عهده ما است. هر چي كار مي‌كني باز هم كمه. اصلا انگار نه انگار كه كاري كردي. اصلا تأثير گذاشتن سخته. سيستم درب و داغون برق كشور هر روز برام شده يه ماتم. هر كاري مي‌كني باز پر مشكله. اصلا مهم نيست. خوابم نمي‌ياد. ورقه‌ها رو صحيح نكردم. زبان هم نخوندم. گرسنه‌ام است. با اينكه كلي چيزي خوردم. اين پست هم تموم نمي‌شه. عجيب آرامشي دارم. يه دوراني اونقدر فكر مي‌كردم كه مغزم گرم مي‌شد و بعدش خون دماغ مي‌شدم. يه چيزي تو مايه‌هاي جنون. الان ديگه مي‌گم همينه ديگه. كاريش نمي‌شه كرد. فقط به فكر يه سفر بزرگ هستم. يه سفر براي هميشه. امروز نگار رو كه ديدم احساس كردم خيلي دوستش دارم. راستي، نيم وجب بچه با من كه بازي مي‌كنه 1000 جور تقلب مي‌كنه. اينا ديگه چه نسلين. من خداي تقلبم، منو مي‌خواد بپيچونه. برم سر كارام. برگه‌ها مونده. خيلي نياز به دعاي همه دارم. هر كي اعتقاد داره يا نداره. خواهشا دعا كنيد. براي من دعا كنيد. خيلي نيازمند هستم. بيشتر از اوني كه بدونيد.