مرثیه ای برای یک رویا » خال لب

خال لب

دسته : (ادبيات, شعر, عمومی) توسط فرزاد در 15-05-2009

شعر امام:
من به خال لبت اى دوست گرفتار شدم…چشم بیمــــار تــــو را دیــدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و كوس اناالحق بزدم…همچــــو منصــور خــــــریدار سرِ دار شدم
غم دلدار فكنده است به جانم، شررى…كـــه بـــه جــــان آمدم و شهره بازار شدم
درِ میخانه گشایید به رویم، شب و روز…كه من از مسجد و از مدرسه، بیزار شدم
جــــامــه زهد و ریا كَندم و بر تن كردم…خــــرقــــه پیــــر خـــراباتى و هشیار شدم
واعـــظ شهــر كــه از پند خود آزارم داد…از دم رنــــد مــــى‏آلــــوده مــــَددكار شدم
بگـــذاریــــد كــــه از بتكــده یادى بكنم…مـــن كـــه با دستِ بت میكده، بیدار شدم
جواب خامنه‌اي:
تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی …تو طبیب دل مایی ز چه بیمار شدی
تو که فارغ شده بودی ز همه کون و مکان…دار منصور بریدی همه تن دار شدی
عشق معشوق و غم دوست بزد بر تو شرر…ای که در قول و عمل شهره بازار شدی
مسجد و مدرسه را روح و روان بخشیدی…وه که بر مسجدیان نقطه پرگار شدی
خرقه پیر خراباتی ما سیره توست…امت از گفته در بار تو هشیار شدی
واعظ شهر همه عمر بزد لاف منی…دم عیسی مسیح از تو دیدار شدی
یادی از ما بنما ای شده آسوده ز غم…ببریدی ز همه خلق و به خلق یار شدی



دیدگاه ها:

دیدگاهتان را بنویسید