رؤیای من تفرش
دسته : (عمومی) توسط فرزاد در 01-05-2013
و اما، از 50 روز پیش تصمیم مهمی در زندگی گرفتم. تصمیم گرفتم که دیگه اصلا به سیاست و آنچه که در دوروبرم میگذره کار نداشته باشم. دیگه پای حرفهای آدمهائی که چه مثبت و چه منفی حرف میزنند نمیشینم. دیگه خبرگزاریها را نمیخوانم و دیگه گوش نمیدهم. کلا فراموش. یعنی تصمیم گرفتم در این 3 مورد هیچ مطالعه و بحثی نکینم: سیاست، مذهب، مقایسه ایران با خارج کشود.
و اما تآثیراتش
1) عید رو روزی 11 ساعت با دخترم گذروندم. خیلی جالب بود. کلی روی حفظ قرآنش و ریاضی و زبانش کار کردم. تقریبا 4 برابر قدیم بهتر شد.
2) اولین روزی که بعد از عید رفتم تفرش، دیدم خیلی بیکارم. چون نمیخواستم در هیچ بحثی شرکت کنم. میدونید چی کردم. رفتم یه قوری، یه کتری، یه ماهی تابه، تعدادی تخممرغ محلی، مقداری کره محلی، کشمیش، چای و … خریدم و جلوی مهمانسرای اساتید بساط چای آتیشی و … راه انداختم. صبح و ظهر و شب. به آسمون نگاه میکردم. لذتی وصف نشدنی بود. یعنی من توی این 4 سال چطور اینقدر دور بودم از خودم. هفته پیش 0.5 کیلو گوشت فیله گرفتم. زدم به سیخ روی آتیش چوب. واااااای. واااااای. چقدر خوشمزه شده بود. واااای. میدونید کلا چقدر شد. تقریبا وعدهای 4000 تومان افتاد. آخه اینقدر دنیا لذتبخشه.
3) سادگی تفرشیها خیلی زیباست. رفته بودم داروخانه. ببینید توی صندوق صدقات چیها ریختند. 2350 و چسب زخم دیدنیه.
4) عصر رفتیم تو دانشگاه دویدیم. واااای. هوای عالی تفرش. واااای. این اولین ترمیه که دلم نمیخواد تفرش تمام شود. رویای من شده تفرش
5) در این بین داره یک اتفاق دیگهای میافته. اینکه هر چه سادهتر بهتر.
این مهمه که خودتون از خودتون و این شرایط راضی هستین.
احساس رضایت واقعا خوبه.
خوش به حالتون
آقای دکتر یه سفر بریم کوهستان؟؟
توی زندگی یه وقتایی هست که باید موند و محکم ایستاد،
یه وقتایی هم هست که باید فرار کرد،
امان از وقتایی که جای این دوتا رو اشتباه بگیریم.
استاد عزیزم امیدوارم همیشه درست تصمیم بگیرید که مطمئنم همینطور هم هست.
اومده بودم بخش MSc Students رو بخونم دیدم 3 تا لینکه ، بعد که یاز کردم دیدم قصه سر دراز دارد…
این شد که سری هم به بلاگتون زدم که فوق العاده دوستانه و صمیمی نوشته شده.
آرزوی سلامتی و شادی برای شما و عزیزانتون دارم.
اون 2350 تومان و چسب زخم، تم مذهبی داشت
سینک کردن با محیط فعلی و لذت بردن تا حد نهایت آرامش بهترین و مفید کاریه که میشه در این آب و خاک انجام داد. استمروا دکتر!؟
شايد آن روز كه سهراب نوشت : تا شقايق هست زندگي بايد كرد خبري از دل پر درد گل ياس نداشت بايد اينجور نوشت هر گلي هم باشي چه شقايق چه گل پيچك و ياس زندگي اجبارست
آقای دکتر فکر کنم از اعضای داروخانه کسی 2350 تومن از صندوق برداشته و جاش اون کاغذ رو انداخته تا موقع تخلیه صندوق و حساب کتاب یادش باشه پسش بده. :).
قضیه این چسب زخم هم مثل داستان بیل گیتس شده :
از بیل گیتس پرسیدن از تو ثروتمند تر هم هست؟
در جواب گفت بله فقط یک نفر. پرسیدن کی؟
در جواب گفت سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و تازه اندیشه ی طراحی مایکروسافت و تو ذهنم پی ریزی می کردم،در فرودگاهی درنیویورک قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد،دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم و اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه من و دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت.
گفتم آخه من پول خورد ندارم گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت.
سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت این مجله رو بردار برا خودت ،گفتم پسرجون چند وقت پیش یه روزنامه بهم بخشیدی.هرکسی میاداینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟!
پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم
به قدری این جمله و نگاه پسر تو ذهن من مونده که خدایا این برمبنای چه احساسی اینا رو میگه.
زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد و پیدا کنم و جبران گذشته رو بکنم
گروهی تشکیل دادم بعد از 19 سال گفتم که برید و اونی که در فلان فرودگاه روزنامه میفروخت و پیدا کنید.یک ماه و نیم مطالعه کردند و متوجه شدند یک فرد سیاه پوسته که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردن اداره.
ازش پرسیدم من و میشناسی. گفت بله، جناب عالی آقای بیلگیتس معروفید که دنیا میشناسدتون.
سالها پیش زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی من یه همچین صحنه ای از تو دیدم
گفت که طبیعیه. این حس و حال خودم بود
گفتم میدونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی و جبران کنم
گفت که چطوری؟
گفتم هر چیزی که بخوای بهت میدم
(خود بیلگیتس میگه خود این جوونه مرتب میخندید وقتی با من صحبت میکرد)
پسره سیاه پوست گفت هر چی بخوام بهم میدی؟
گفتم هرچی که بخوای
گفت هر چی بخوام؟
گفتم آره هر چی که بخوای بهت میدم
من به 50 کشور افریقایی وام دادم به اندازه تمام اونا به تو میبخشم
گفت آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی
پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم؟
پسره سیاه پوست گفت که :فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو
بخشیدم ولی تو تو اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه
و این چسب زخم شاید تمام دارایی یکی برای کمک کردن بوده.
ساده که میشوی
همه چیز خوب میشود
خودت
غمت
مشکلت
غصه ات
هوای شهرت
آدمهای اطرافت
حتی دشمنت
یک آدم ساده که باشی
برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست
که قیمت تویوتا لندکروز چند است
فلان بنز آخرین مدل ، چند ایربگ دارد
مهم نیست
نیاوران کجاست
شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه
کدام حوالی اند
رستوران چینی ها
گرانترین غذایش چیست
ساده که باشی
همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود
همیشه لبخند بر لب داری
بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی
زیر باران ، دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی
آدم برفی که درست میکنی
شال گردنت را به او میبخشی
ساده که باشی
همین که بدانی بربری و لواش چند است
کفایت میکند
نیازی به غذای چینی نیست
آبگوشت هم خوب است
ساده که باشی
آدمهای ساده را دوست دارم
بوی ناب آدم میدهند
یكی از اساتید دانشگاه شهید بهشتی خاطره جالبی را كه مربوط به سالها پیش بود نقل میكرد:
“چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود كه یك كار گروهی برای دانشجویان تعیین شد كه در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریكایی كه درست توی نیمكت بغلیم مینشست و اسمش كاترینا بود پرسیدم كه برای این كار گروهی تصمیمش چیه؟
گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یكی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.
پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟
كاترینا گفت آره، همون پسری كه موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!
گفتم نمیدونم كیو میگی!
گفت همون پسر خوش تیپ كه معمولا پیراهن و شلوار روشن شیكی تنش میكنه!
گفتم نمیدونم منظورت كیه؟
گفت همون پسری كه كیف وكفشش همیشه ست هست باهم!
بازم نفهمیدم منظورش كی بود!
اونجا بود كه كاترینا تون صداشو یكم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی كه روی ویلچیر میشینه…
این بار دقیقا فهمیدم كیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فكر،
آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی كنه…
چقدر خوبه مثبت دیدن…
یك لحظه خودمو جای كاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟
حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!
وقتی نگاه كاترینا رو با دید خودم مقایسه كردم خیلی خجالت كشیدم…
شما چی فكر میكنید؟
چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی كنیم
“بسیاری از مردم شادی های کوچک را به امید خوشبختی بزرگ از دست می دهند.”
(پرل س. باک)
“فلسفه حقیقی آن است که دیدن دنیا را دوباره بیاموزیم.”
(مرلاو-پونتی)
4 سال از زندگیم رو به همین منوال گذروندم. به لطف خدا و دوستان منم اونجا رو به عنوان یه شهر رویایی و پر از آرامش می شناسم. کسانی در اون برهه سر راه زندگیم قرار گرفتن و چیزهایی رو به من یاد دادن که نه تنها زندگی خودم بلکه زندگی خیلی از دوستان و نزدیکانم رو دچار تحول اساسی کرد. راستی … مناظر و طبیعت فوق العاده ای داره که با حضور دوستان وصف نشدنیه!… اما قشنگی زندگی هم به تغییر پذیریشه. دوره قشنگی بود ولی امیدوارم دوره های قشنگ تری رو تو زندگیمون تجربه کنیم.
موفق و پیروز باشید.
خوش بحالتون .کاش منم میتونستم به هیچی فکر نکنم.اما نمیشه…کار…ایزو…TF….شرکت…..آینده …..و و وو