مرثیه ای برای یک رویا » داستان زندگي

داستان زندگي

دسته : (عمومی) توسط فرزاد در 02-05-2011

شايد من خيلي نااميد باشم. شايد. ولي جوون كه بودم كلي مي‌خواستم دوستامو پيشرفت بدم. براي همين …. بگذريم. دانشگاه كه رفتم كلي آزمايشگاه راه انداختم كه دانشجوها بتونن كار كنن. بعدش …. بگذريم. استاد كه شدم خواستم روند مرده دانشگاه رو عوض كنم. براي همين كلي…. بگذريم. كلا بگذريم. توي اين پست مي‌خوام ماجري ديگري رو بگم. يادم مياد كه دوره دكتري 3 روز ضربان قلبم رفت روي 120 تا. بعد از 3 روز قلبم درد گرفت. 1 هفته راهي CCU شدم. دكتر گفت بايد ديگر حرص نخوري. يه مدتي كارمو كم كردم. ماجرا مال 6 سال پيش بود. اين هفته اين ماجرا تكرار شد. مثل اينكه ديگه آخراي كار هستم. من معتقدم آدم وقتي تموم شدن زندگيشو قبول مي‌كنه كه وقتش باشه.



دیدگاه ها:

دیدگاهتان را بنویسید