می خواهم بگریم در سوگ خود. آرزو دارم فریاد بکشم در گوش خود که هان بیدار شو. من میبینم که دارند مرا بر دوش خود به زیباکده ی قبر می برند. برای خود می گریم. کاش زود دیر می شد.
از مرگ چه اندیشی چون جان بقا داری در گور کجا گنجی چون نور خدا داری
حسرت همیشگی
حرفهای ما هنوز ناتمام…
تا نگاه می کنی: وقت رفتن است بازهم همان حکایت همیشگی !
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود
آی…
ناگهان چقدر زود دیر میشود
نام (required)
ایمیل (required)
وب سایت
از مرگ چه اندیشی چون جان بقا داری
در گور کجا گنجی چون نور خدا داری
حسرت همیشگی
حرفهای ما هنوز ناتمام…
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی !
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود
آی…
ناگهان
چقدر زود دیر میشود