مرثیه ای برای یک رویا » ساعت

ساعت

دسته : (عمومی) توسط فرزاد در 10-12-2009

الان ساعت 00:30 دقيقه بامداد روز پنجشنبه است. خسته از تفرش اومدم. همه خوابيدن. من، تنهاي تنها با صداي كيبرد. احساس بدي دارم. احساس درماندگي. احساس اينكه چقدر بار سنگيني بر عهده ما است. هر چي كار مي‌كني باز هم كمه. اصلا انگار نه انگار كه كاري كردي. اصلا تأثير گذاشتن سخته. سيستم درب و داغون برق كشور هر روز برام شده يه ماتم. هر كاري مي‌كني باز پر مشكله. اصلا مهم نيست. خوابم نمي‌ياد. ورقه‌ها رو صحيح نكردم. زبان هم نخوندم. گرسنه‌ام است. با اينكه كلي چيزي خوردم. اين پست هم تموم نمي‌شه. عجيب آرامشي دارم. يه دوراني اونقدر فكر مي‌كردم كه مغزم گرم مي‌شد و بعدش خون دماغ مي‌شدم. يه چيزي تو مايه‌هاي جنون. الان ديگه مي‌گم همينه ديگه. كاريش نمي‌شه كرد. فقط به فكر يه سفر بزرگ هستم. يه سفر براي هميشه. امروز نگار رو كه ديدم احساس كردم خيلي دوستش دارم. راستي، نيم وجب بچه با من كه بازي مي‌كنه 1000 جور تقلب مي‌كنه. اينا ديگه چه نسلين. من خداي تقلبم، منو مي‌خواد بپيچونه. برم سر كارام. برگه‌ها مونده. خيلي نياز به دعاي همه دارم. هر كي اعتقاد داره يا نداره. خواهشا دعا كنيد. براي من دعا كنيد. خيلي نيازمند هستم. بيشتر از اوني كه بدونيد.



دیدگاه ها:

دیدگاهتان را بنویسید