دلم ميخواد 1 روز در افكار من باشيد
دسته : (زندگي, پوچي) توسط فرزاد در 10-09-2009
به چيز جالب ميخوام انجام بدم.
از بس كه همهچيزم شفافه، ديگه ميخوام به كار جالب بكنم. ميخوام به مدت 3 دقيقه بفهميد كه در فكر من چي ميگذره. تصميم گرفتم 1 روز عادي زندگيم رو بنويسم. كار خطرناكيه. ولي مينويسم.
شروع: الان در خانه با نگار تنها هستم. همه رفتند احيا. منم موندم نگار رو نگه دارم. اينم افكارم.
برم ببينم وبسايتم چه خبره. همه چي مرتبه. باز هم كه يادم رفته يك مقالمو بزارم. درستش ميكنم. برم ببينم اخبار دنيا چيه. خوب ديگه چي كار دارم. واااي. بايد گزارش انوري رو بخخونم. اه اه. اصلا حال و حوصلهي كار كردن ندارم. خوب بذار ايميلمو چك كنم. بعد كار رو شروع ميكنم. نگار: بابا باهام شطرنج بازي ميكني. بله دخترم. ولي چون كار دارم برو بچين بعدش من ميام. در حال چك كردن ايملهايم هستم. خيلي خوبه. دو تا جك. چندتا هم خبر انتخاباتي. نگار: بابا بيا چيدم. بازي شطرنج شروع ميشه. بازم دارم ناپلئوني ماتش مي كنم. وااي. اينجوري بازي زود تموم ميشه بايد برم كارهامو برسم. بهش ياد ميدم كه چگونه بايد جلوي مات كردن ناپلئوني رو بگيره. نگار: بابا بعد از شطرنج منچ بازي ميكني. اره دخترم. ولي چون خيلي كار دارم سريع بچين. تا منچ رو بچينه من ميام و كار مهم چك كردن ايملهامو انجام ميدم. اونهائي كه ايميل كاري هستند رو ميذارم آْخر. اول بهتره عكسها و مطالب جالب رو بخونم. نگار منچ رو چيده. بازي ميكنم. نگار: بابا شب به خير. شب به خير دخترم. من چون كارهاي مهم دارم بيدار ميمونم. ميرم سراغ موبايلم و عكسهاي مربوط به اين هفته رو در كامپيوتر خالي ميكنم. بعدش دوباره ميرم ببينم توي اين نيمساعت خبر جديدي در دنيا رخ داده يا نه. مثل اينكه خبري نيست. كارهاي فردا رو مينويسم. عجب. فردا اصلا كاري ندارم. وااااي. مثل اينكه بايد گزارش انوري و ميرصانعي رو بخونم. عجب كاريه. خوب مگه فردارو ازم گرفتند. فردا ميخونم. الان بهتره يك سر برم تو وبلاگم و يه مطلب جديد بنويسم. كمي خوابم مياد. خوب بايد برم مسواك بزنم. اه. نميشد مسواك هم وايرلس بود. ديگه لزومي نداشت آدم 5 قدم بره تا دستشوئي. واااي. بايد بخوابم. آخه كلي كار دارم. .ولش كن. از فردا سعي ميكنم بهتر كار كنم. زنگ تلفن. آخ جون. يكي هستش كه كمي مشغولم كنه. دكتر عسكريانه. 20 دقيقه حرف زديم. از اينكه چطوري به دانشجويان كار بديم. يه كاري هم به من گفتن. منم سريع دادمش به يك شركت. آخيش. كارها همه توسط ديگرون انجام ميشه. اي داد. من قرار بود 6 تا دانشجوي ارشد بگيرم.چرا 7 تا گرفتم. زنگ به دكتر مشكين و شنديدن جواب منفي. زنگ به دكتر پيشوائي. نميدونم بشه يا نه. از تفرش تماس ميگيرند. آقا وبسايت دانشگاه خوابيده. به تفرشي زنگ ميزنم. بابا اين وبسايتو يه كاري بكن ديگه. آقاي عظيمي براي تكدرس زنگ ميزنه. ميگه چي بخونم. ميگم چند تا فصل بخون ديگه. جوكار دانشجوي ارشد. ميگم آخه چرا نمرتو توي سايت نگاه نكردي. حالا كه نمره رد شده من چي كنم. اينجاش سانسور ميشه. خوب. چه روز خوبي. اين آمار آخر شبه:
از 24 ساعت: 12 ساعت خواب.- 2 ساعت تلفن غير مفيد. 1 ساعت تلفن واقعا غير مفيد. 1 ساعت نگار. 3 ساعت ايمل بازي. 3 ساعت چك كردن اخبار دنيا. 2 ساعت كم اومد كه اونم غير مفيد. انشاءالله فردا همش مفيد خواهد بود. آها يادم اومد. 2 ساعت هم مطالب خسته كننده وبلاگ.
آخيش
چه جالب !!!
ما هم که دانشجو هستیم روزمون به همین بیهودگی ها می گذره
فقط یه فرقی با شما داریم
اونم اینه که شما میای دانشگاه به ما درس میدی ما هم میایم دانشگاه سر کلاس الافی !!!!!!!
salam osad matnetun ra kamel khondam jaleb bud
dige chera sar nemizanid webloge man ba hozure shoma mokhatabaye bishtari kasb mikone
makhsusan hame montazere nazarate shoma hastand
چندتا اعتراض وارده:
اولا مال يك روز نبود، بلكه مال 3 ساعت بود.
دويما من از افكار شما با خبر نشدم، ولي روزمرگيتون رو حس كردم.
سيوما(اعتراض نيست، نظره) به مسواك وايرلس خيلي خنديدم، و ياد كارتون “والي” افتادم كه انسانها از تكنولوژي بالا حتي فكر و تصميم هم نميگيرند و رباتها ها براشون تصميم ميگيرند، فكر مي كنند و ….و اجازه دوس داشتن رو هم بهشون نميدن.
خوب بود همه یه روز زندگی شونو بتونن بنویسن.شاید بتونه تا حدودی مفید هم باشه. ولی تو وبلاگ نمی شه .بعضیا دنبال یه چیزی تو نوشته ها میگردن که ایراد بگیرن یا مسخره و هرهر کنن و از این حرف ها…
خصوصی بنویسن امنیتش بیشتره !
زندگی شاید همین باشد
شاید…
نه شاید هم زنده بودن این باشد
شاید…
نه نه نه!
مردگی شاید همین باشد
شاید…
اصلا شاید مرگ باشد همین
مرگ…
اما شاید.
–
اگر از احوالات دانشجوی خاصتان هم جویا باشید باید به عرضتان برسانم که همین کار های خودتان را تعمیمش بدهید برای یک پشت کنکوری که درس نمیخواند ولی به بهترین ها فکر میکند.
از احوالات دیگران خبری ندارم.
به همه ی دوستان سلام مرا برسانید و بگویید که جز دوری شما ملالی نیست.
راستی آنجا هم زندگی ادا و اصول در میآورد؟
اینجا که ما را کلافه کرده.
زندگی را میگویم،هی میخواهد به خودش گل بزند، و بعد از هر بار گل زدن چنان شادی میکند که انگار…
اصلا ولش کنین.فقط اینکه ، در لب پنجره ی خانه ی دوست ،ما را هم یاد کنین.
سلام
حالا که اهل ایمیل خوندنید حتما براتون ایمیل های جالب می فرستم
یادتون نره بخونید!!!
کشاورزی فقير از اهالی اسکاتلند فلمينگ نام داشت. يک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانوادهاش بود، از باتلاقی در آن نزديکی صدای درخواست کمک را شنيد، وسايلش را بر روی زمين انداخت و به سمت باتلاق دويد…
پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد میزد و تلاش میکرد تا خودش را آزاد کند.
فارمر فلمينگ او را از مرگی تدريجی و وحشتناک نجات داد…
روز بعد، کالسکهای مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسيد.
مرد اشرافزاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.
اشراف زاده گفت: «میخواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی.»
کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمیتوانم برای کاری که انجام دادهام پولی بگيرم.»
در همين لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشرافزاده پرسيد: «پسر شماست؟»
کشاورز با افتخار جواب داد: «بله»
- با هم معامله میکنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل کند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردی تبديل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد…
پسر فارمر فلمينگ از دانشکدة پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمينگ کاشف پنسيلين مشهور شد…
سالها بعد، پسر همان اشرافزاده به ذات الريه مبتلا شد.
می دانید چه چيزی نجاتش داد؟ پنسيلين
خوشم مياد دكتر درد ما رو ميفهمي ..منم مثل شما ..فقط وقتي روز تموم ميشه شما 2 ساعت كم مياري من 7، 8، 10 ساعت!!
ba in ke khiliii ajibo bad gholid valii khili dost dashtanio pichideyid:)
واسه وب سایت تفرش تبلیغات بگیرید واسه دانشگاه کمک خرج میشه پولشو هم خودش در میاره وبسایت بی زبون .
دکتر جان اونشب نیومدی ورزش منتظرتون بودیم.
يك فيلسوف ترك مى گويد :وقتی من به دنیا اومدم پدرم ۳۰ سالش بود یعنی سنش ۳۰ برابر من بود وقتی من ۲ ساله شدم پدرم ۳۲ ساله شدیعنی ۱۶ برابر من وقتی من ۳ ساله شدم پدرم ۳۳ ساله شد یعنی ۱۱ برابر من وقتی من ۵ ساله شدم پدرم ۳۵ ساله شد یعنی ۷ برابر من وقتی من ۱۰ ساله شدم پدرم ۴۰ ساله شد یعنی ۴ برابر من وقتی من ۱۵ ساله شدم پدرم ۴۵ ساله شد یعنی ۳ برابر من وقتی من ۳۰ ساله شدم پدرم ۶۰ ساله شد یعنی ۲ برابر من می ترسم اگه ادامه بدم از پدرم بزرگتر بشم
واقعا نمی تونم خودما جای شما بزارم…!!!!
دیوارها را کنار بزنیم
نور را خواهیم دید…!
شما چي ميخواين إز جونتون.بابا بيخيال اخبار دنيا.تا وقت هست لذت ببرين….. نيلي بيربطه ولي هميشه ارزوي يه خونه درختيو تو جنگل ولي نزديك يه بركه داشتم. ولي نميدونم چرا الكي خودمو درگيركارايه ديگه كردم!!!!!!! اقا جاناتان وار باش رها و أزاد……