مرثیه ای برای یک رویا » مگر اينكه بچه‌ها به فكر ما باشند

مگر اينكه بچه‌ها به فكر ما باشند

دسته : (دخترم, زندگي) توسط فرزاد در 10-09-2009

نشسته بودم داشتم با لپ‌تاپي كه قرض گرفته بودم تو خونه كار مي‌كردم. نگار(دخترم) هم 2 متر اونطرفتر داشت بازي مي‌كرد. يكدفعه اومد پيشم. گفت: “بابا، دوست داري تو دنيا چي داشته باشي؟”. منم براي خودشيريني و براي اينكه اداي پدرهاي مهربون و غرق در موجوديت بچه رو دربيارم بهش گفتم: “دوست دارم يه كم پول داشتم براي تو تخت نو و ميز نو مي‌خريدم”. تو دلم هم كلي خنديدم. بعدش به من گفت: “نه بابا، براي خودت”. منم گفتم: “يه لپ‌تاپ خوب مي‌خوام”. بعدش نگار رفت. منم پيش خودم گفتم” “كه چي كه اينو پرسيد”. بعد از 3 دقيقه اومد پيشم و گفت: “بابا، مدلش و رنگش چي باشه؟”. منم گفتم: “فرقي نمي‌كنه”. بعد از چند دقيقه نگار اومد پيشم و گفت: “باي بابا، بيا اينو بگير. من برات يك لپ‌تاپ آوردم”. ديدم بچگي رفته بك نقاشي كشيده و برام آورده. اينم نقاشي نگار:





دیدگاه ها:

دیدگاهتان را بنویسید