مرثیه ای برای یک رویا » ما بچه‌ها را مي‌كشيم

ما بچه‌ها را مي‌كشيم

دسته : (دخترم, زندگي, عمومی) توسط فرزاد در 26-10-2007

اين موضوع داشت ديوونم مي‌كرد. بعد از 4.5 سال تصميم به مهدكودك براي نگار گرفتم. خودش عاشق مهدكودك بود. بچه‌ام با يه ذوقي راه افتاد. رفت مهدگودك. تازه همون جا با گريه اصرار كرد كه بايد مامانش اونجا نباشه و بره. خلاصه معلمش هم يك زن فولادزره. ظهر اومديم ببريمش ديدم داره گريه مي‌كنه. گفتم چي شده. گفت معلمم منو كتك زده. من ديوونه شدم. من هميشه با اين بچه حرف مي‌زنم و مديريت كامل روي اين بچه دارم. حالا يك معلم اومده و …. درسته نگار خيلي شلوغه، خيلي. ولي وقتي براش حرف مي‌زني انگار اين بچه مسخ مي‌شه. فقط اگه چند دقيقه تحمل كنيد بهترين نتيجه رو مي‌گيريد. خلاصه بعدش به خانمم گفتم بره با معلمه حرف بزنه. خدا رو شكر كمي بهتر شد. ولي نگار گفت كه ديگه مهد نمي‌ره. خلاصه براش مثلث مازلو رو كشيدم و گفتم اگه بخواي دكتر بشي و پولدار بشي و … بايد مهد بري. حالا برعكس شد. صبح‌هاي زود بلند مي‌شه و داد مي‌زنه منو ببريد مهد، مي‌خوام دكتر شم. جالبيش اينه كه بعد از چند روز يه روز اومد پيشم و با عصبانيت گفت بابا، من نه مي‌خوام دكتر شم و نه مي‌خوام شوهر كنم و نه مي‌خوام بچه‌دار شم (ياس فلسفي). منم چون انتظارشو داشتم گفتم باشه، تصميمت خيلي عاليه (نمودار سينوسي پيشرفت). بعد از چند ساعت اومد و گفت كه بابا من مي‌خوام دكتر بشم ولي نمي‌خوام شوهر كنم گفتم باشه. عجيبه هر چي بيشتر توضيح مي‌دي سطح تفكر بچه بالاتر مي‌ره. احتمالا براي من هيچ چيزي رو توضيح نمي‌دادند!!!!!!



دیدگاه ها:

دیدگاهتان را بنویسید