نميدونم، انگار فقط وقتي شعر ميخونم زنده هستم. آخه چه نيروئي توي اين شعرها هست كه ميتونه قلب سختي مثل قلب منو داغون كنه. همه چيز رو نابود ميكنه. به هم ميريزه. ويرون ميكنه. زير سؤال ميبرده. ارزشها رو نشون ميده. فحش ميده. داد ميزنه “آهاي، تو، داري چي ميكني؟ چقدر ميخواي خودتو گول بزني. تو مال اين زندگي نيستي. برو دنبال دلت”. كاش هيچوقت شعر آفريده نميشد. كاش دفترها همگي سفيد بودند. كاش هر كس شعري ميگفت قبل از تموم شدن مصرع اولش آتيش ميگرفت تا اين جوري به زندگي من آتيش نميزدند. مدتها بود سعي كرده بودم شعر نخونم. نميدونم چي شد. واااااي. دوباره قصه اذيت و نقابي كه روزها بايد بزنيم. چي بگم. آه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
من شعر رو جایی یدونم برای پیدا کردن یه احساس به وسعت احساس خودمان ….